..:::وبلاگ مبین:::..
 
وبلاگ مورد نظر شما
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 7 تير 1390برچسب:, توسط مرتضی خورشیدی

سیستم عامل اصلی‌ترین نرم‌افزار سیستم رایانه است که کنترل و مدیریت مستقیم سخت‌افزار و اعمال اساسی سیستم رایانه را انجام می‌دهد.
سیستم عامل وظیفه دارد سخت افزارها را کنترل کند و به برنامه‌ها اجازهٔ دسترسی به سخت افزار و منابع سیستم مانند حافظه و پردازشگر را بدهد.
امروزه مشهورترین سیستم عامل در جهان نرم‌افزار
ویندوز است که بر روی اکثر رایانه‌های شخصی نصب شده است. علاوه بر ویندوز سیستم‌های عامل‌های دیگری نیز بر روی انواع رایانه‌ها به‌کار می‌رود از جمله یونیکس و لینوکس و سولاریس و بی اس دی و مک و ام وی اس

سیستم عامل بدون شك مهمترین نرم افزار در كامپیوتر است. پس از روشن كردن كامپیوتر اولین نرم افزاری كه مشاهده می‌‌گردد سیستم عامل بوده و آخرین نرم افزاری كه قبل از خاموش كردن كامپیوتر مشاهده خواهد شد، نیز سیستم عامل است. سیستم عامل نرم افزاری است كه امكان اجرای تمامی برنامه های كامپیوتری را فراهم می‌‌آورد. سیستم عامل با سازماندهی، مدیریت و كنترل منابع سخت افزاری امكان استفاده بهینه و هدفمند آنها را فراهم می‌‌آورد.

سیستم عامل فلسفه بودن سخت افزار را بدرستی تفسیر و در این راستا امكانات متعدد و ضروری جهت حیات سایر برنامه های كامپیوتری را فراهم می‌‌آورد. تمام كامپیوترها از سیستم عامل استفاده نمی‌نمایند. مثلا" اجاق های مایكرویو كه در آشپزخانه استفاده شده دارای نوع خاصی از كامپیوتر بوده كه از سیستم عامل استفاده نمی‌نمایند. در این نوع سیستم ها بدلیل انجام عملیات محدود و ساده، نیازی به وجود سیستم عامل نخواهد بود. اطلاعات ورودی و خروجی با استفاده از دستگاههائی نظیر صفحه كلید و نمایشگرهای
LCD، در اختیار سیستم گذاشته می‌‌گردند. ماهیت عملیات انجام شده در یك اجاق گاز مایكروویو بسیار محدود و مختصر است،

بنابراین همواره یك برنامه در تمام حالات و اوقات اجراء خواهد شد. برای سیستم های كامپیوتری كه دارای عملكردی بمراتب پیچیده تر از اجاق گاز مایكروویو می‌‌باشند، بخدمت گرفتن یك سیستم عامل باعث افزایش كارآئی سیستم و تسهیل در امر پیاده سازی برنامه های كامپیوتری می‌‌گردد. تمام كامپیوترهای شخصی دارای سیستم عامل می‌‌باشند. ویندوز یكی از متداولترین سیستم های عامل است. یونیكس یكی دیگر از سیستم های عامل مهم در این زمینه است. صدها نوع سیستم عامل تاكنون با توجه به اهداف متفاوت طراحی و عرضه شده است.

سیستم های عامل مختص كامپیوترهای بزرگ، سیستم های روبوتیك، سیستم های كنترلی بلادرنگ، نمونه هائی در این زمینه می‌‌باشند. سیستم عامل با ساده ترین تحلیل و بررسی دو عملیات اساسی را در كامپیوتر انجام می‌‌دهد : - مدیریت منابع نرم افزاری و سخت افزاری یك سِستم كامپیوتری را برعهده دارد. پردازنده، حافظه، فضای ذخیره سازی نمونه هائی از منابع اشاره شده می‌‌باشند. - روشی پایدار و یكسان برای دستیابی و استفاده از سخت افزار را بدو ن نیاز از جزئیات عملكرد هر یك از سخت افزارهای موجود را برای برنامه های كامپیوتری فراهم می‌‌نماید. اولین وظیفه یك سیستم عامل، مدیریت منابع سخت افزاری و نرم افزاری است.

برنامه های متفاوت برای دستیابی به منابع سخت افزاری نظیر: پردازنده، حافظه، دستگاههای ورودی و خروجی، حافطه های جانبی، در رقابتی سخت شركت خواهند كرد. سیستم های عامل بعنوان یك مدیر عادل و مطمئن زمینه استفاده بهینه از منابع موجود را برای هر یك از برنامه های كامپیوتری فراهم می‌‌نمایند. وظیفه دوم یك سیستم عامل ارائه یك رابط ( اینترفیس ) یكسان برای سایر برنامه های كامپیوتری است. در این حالت زمینه استفاده بیش از یك نوع كامپیوتر از سیستم عامل فراهم شده و در صورت بروز تغییرات در سخت افزار سیستم های كامپیوتری نگرانی خاصی از جهت اجرای برنامه وجود نخواهد داشت، چراكه سیستم عامل بعنوان میانجی بین برنامه های كامپیوتری و سخت افزار ایفای وظیفه كرده و مسئولیت مدیریت منابع سخت افزاری به وی سپرده شده است .

برنامه نویسان كامپیوتر نیز با استفاده از نقش سیستم عامل بعنوان یك میانجی براحتی برنامه های خود را طراحی و پیاده سازی كرده و در رابطه با اجرای برنامه های نوشته شده بر روی سایر كامپیوترهای مشابه نگرانی نخواهند داشت. ( حتی اگر میزان حافظه موجود در دو كامپیوتر مشابه نباشد ). در صورتیكه سخت افزار یك كامپیوتر بهبود و ارتقاء یابد، سیستم عامل این تضمین را ایجاد خواهد كرد كه برنامه ها، در ادامه بدون بروز اشكال قادر به ادامه حیات وسرویس دهی خود باشند. مسئولیت مدیریت منابع سخت افزاری برعهده سیستم عامل خواهد بود نه برنامه های كامپیوتری، بنابراین در زمان ارتقای سخت افزار یك كامپیوتر مسئولیت سیستم عامل در این راستا اولویت خواهد داشت. ویندوز 98 یكی از بهترین نمونه ها در این زمینه است.
سیستم عامل فوق بر روی سخت افزارهای متعدد تولید شده توسط تولیدكنندگان متفاوت اجراء می‌‌گردد. ویندوز 98 قادر به مدیریت و استفاده از هزاران نوع چاپگر دیسك و سایر تجهیزات جانبی است. سیستم عامل (
Operation System ) با حروف اختصاری OS نرم افزاری است كه مسئول كنترل و بكار گیری منابع سخت افزاری مانند حافظه، واحد پردازش مركزی ( CPU) فضای ذخیره سازی دیسك و تجهیزات جانبی می‌باشد. سیستم عامل مبنایی است كه برنامه های كاربردی مانند برنامه های واژه پردازی و صفحه گسترده ها بر اساس آن ساخته می‌شود.


نوشته شده در تاريخ سه شنبه 7 تير 1390برچسب:, توسط مرتضی خورشیدی

“اصحاب‌ رقیم”‌ در قرآن

آنچه‌ از تفاسیر در ذیل‌ آیه شریفه‌: “اَمْ حسبتَ اَنَّ اصحابَ الکهف‌ و الرّقیم‌ کانوا من‌ آیاتنا عجباً ؛( آیا گمان‌ کردی‌ اصحاب‌ کهف‌ و رقیم‌ از آیات‌ عجیب‌ ما بودند”.) برداشت‌ می‌شود این‌ است‌ که‌ اصحاب‌ رقیم همان‌ اصحاب‌ کهف‌ می‌باشند.
“رقیم‌” از “رقم‌” است‌ که‌ به‌ معنای‌ نوشتن‌ و خطّ است‌. پس‌ رقیم‌ در اصل‌ “مرقوم‌” بوده‌ است‌. از ظاهر این‌ داستان‌ در ذیل‌ این‌ آیه‌ و آیات‌ بعد برمی‌ آید که‌ اصحاب‌ کهف‌ و رقیم‌ جماعتی‌ بوده‌اند که‌ هم‌ اصحاب‌ کهف‌ نامیده‌ شده‌اند، و هم اصحاب‌ رقیم‌. اصحاب‌ کهف‌ نامیده‌ شدند، به‌ خاطر این‌ که‌ در کهف‌ (غار) منزل‌ کردند و اصحاب‌ رقیمشان‌ نامیدند. برای‌ این‌ که‌ داستان‌ آنها در سنگ‌ نوشته ای در آن‌ ناحیه‌ پیدا شده‌ است‌، به‌ همین‌ جهت‌ اصحاب‌ رقیم‌ یعنی‌ اصحاب‌ نوشته‌ شدگان‌.
اقوال‌ دیگری‌ وجود دارد که‌ اکثر مفسران‌ خصوصاً مرحوم‌ علامه‌ طباطبایی‌ در تفسیر المیزان‌ نمی‌پذیرند. بنابر این‌ “اصحاب‌ رقیم‌” نام‌ دیگری‌ است‌ برای‌ اصحاب‌ کهف‌ (یاران‌ غار)، که‌ نام‌ آنها را بر لوحه‌ای‌ نوشته‌ و بر در غار نصب‌ کردند، آنها گروهی‌ از جوانان‌ باهوش‌ و با ایمان‌ بودند که‌ در زندگی‌ پرزرق‌ و برق‌، میان‌ انواع‌ ناز و نعمت‌ به‌ سر می‌بردند، اما برای‌ حفظ‌ عقیدة‌ خود و مبارزه‌ با طاغوت‌ به‌ همة‌ این‌ها پشت‌ پازدند، و به‌ غاری‌ که‌ از همه‌ چیز تهی‌ بود پناه‌ بردند، و از این‌ راه استقامت‌ و پایمردی‌ خود را در راه‌ ایمان‌ نشان‌ دادند. جهت‌ مطالعه‌ و اطلاعات‌ بیشتر می‌توانید به‌ داستان‌ اصحاب‌ کهف‌ به‌ کتاب‌های‌ معتبر و ترجمه‌ تفسیر المیزان‌، جلد سیزدهم‌، ذیل‌ آیه‌ مراجعه‌ فرمایید.
________________
۱ – کهف (۱۸) ، آیه ۹٫
۲ – ترجمه تفسیر المیزان، علامه طباطبایی، ج۱۳، ص ۴۱۰ – ۴۱۵ ، با اقتباس و تلخیص.
۳ – آیت الله مکارم شیرازی، تفسیر نمونه، ج۱۲، ص ۳۵۲ – ۳۵۸، با تلخیص و اقتباس.

تنظیم برای تبیان: شکوری

 

" تُبّع " از ریشه " تَبِعَ " و در لغت به معنی پیروی کردن است؛ خواه به طور دنبال کردن و تعقیب باشد، خواه از نظر پذیرفتن دستور و اطاعت کردن.1 و در اصطلاح به رؤسایی گفته می شود که به خاطر پیروی بعضی از آنها از بعضی دیگر در ریاست و سیاست این چنین نامیده شده اند و نیز گفته شده " تُبّع " فرمانروایی است که قومش از وی پیروی می کنند و جمعش "تبابعه" است.2

   از امام رضا (علیه السلام) پرسیدند: چرا تبّعِ پادشاه، تبّع نامیده شده است؟ حضرت فرمود:

«زیرا او جوانى بود نویسنده و براى پادشاه قبل از خود نویسندگى مى‏کرد و نوشتن را با جمله‏ "باسم اللَّه الّذی خلق صیحا و ریحا" (به نام خداوندى که باد و فریاد را آفرید) آغاز مى‏کرد. پادشاه به او گفت: بنویس "به نام پادشاه رعد" (یعنی نام خودش) او گفت: خیر، نوشتن را فقط با نام معبود خودم آغاز مى‏کنم، سپس خواسته تو را در نظر مى‏گیرم، لذا خداوند این ویژگى او را شکر نمود و پادشاهى آن پادشاه را به او اعطاء کرد و مردم در این مورد تابع او شدند و لذا تبّع  نامیده شد3

‏  منظور از قوم تُبّع، گروهی از مردم یمن است؛ زیرا تبع و تبابعه لقبی برای پادشاهان [حمیر] یمن است، مانند«کسرى» براى سلاطین ایران و  «خاقان» براى شاهان ترک و «فرعون» براى سلاطین مصر و «قیصر» براى سلاطین روم.4

  سرزمین یمن از سرزمین های آباد و پر برکت است که در گذشته مهد تمدن درخشانی بود که پادشاهان یکی پس از دیگری بر آنجا حکومت می کردند. قوم تُبّع نیز جمعیتی بودند با قدرت و نیروی فراوان و حکومت پهناور.5

   در تواریخ آمده: "تبّع" در قرن پنجم میلادی به سوی مکه لشکر کشی می کند تا خان? خدا را خراب کند ولی به بیماری سختی مبتلا می شود، پزشکان چاره و درمان او را، انصراف از سوء قصدش به کعبه می بینند، چون منصرف می شود، بهبودی می یابد و کعبه را محترم می دارد و برای نخستین بار بر آن پرده یا پیراهن می پوشاند.6

   او مدت یکماه هر روز صد شتر را نحر مى‏کرد و با گوشت آن مردم را اطعام مى‏نمود. بعد از مدتى، رو به جانب مدینه نهاد و اقوامى از مردم یمن بنام «غسان» را در آنجا اسکان داد، آنها کسانى بودند که بعدها در زمان پیامبر اکرم (ص) هسته‏هاى اولیه انصار را تشکیل دادند.7 اکنون در مکه نیز محلی است که آن را «دارالتّبابعه» می گویند.8

  «تبّع» مردى صالح بوده است که خداوند او را مذمت نکرده است، بلکه تنها قومش مذمّت شده اند.

یاد کرد قرآن از قوم تُبّع:

 در قرآن دو بار به این قوم اشاره شده است:

«أَ هُمْ خَیرٌْ أَمْ قَوْمُ تُبَّعٍ وَ الَّذِینَ مِن قَبْلِهِمْ  أَهْلَکنَاهُمْ  إِنهَُّمْ کاَنُواْ مجُْرِمِین ‏»9  ؛ «آیا آنان بهترند یا قوم «تبّع» و کسانى که پیش از آنها بودند؟! ما آنان را هلاک کردیم، چرا که مجرم بودند»

   در این آیه «تُبّع» یکی از پادشاهان یمن است که در بعضی روایات نام او «اسعد ابو کرب» نقل شده است .از پیامبر اکرم (ص) روایت شده که فرمود:«تبّع را نفرین نکنید، زیرا تبّع اسلام آورده است

  و همچنین گویند: «تبّع» مردى صالح بوده است که خداوند او را مذمت نکرده است، بلکه تنها قومش مذمّت شده اند.10

  جمعی معتقدند او مردم را به پیروی از دعوت انبیاء فرا می خواند، هر چند با او مخالفت می کردند.11

 در آیات فوق به دنبال بحثى که پیرامون مشرکان مکه و لجاجت و انکار آنها نسبت به معاد آمده با اشاره به سرگذشت قوم تبّع آنها را تهدید مى‏کند که نه تنها عذاب الهى در قیامت در انتظارشان است که در این دنیا نیز سرنوشتى همچون قوم گنه کار و کافر تبّع پیدا خواهند کرد.12

 

آئین قوم تبّع:

«وَ أَصحَْابُ الْأَیْکةِ وَ قَوْمُ تُبَّعٍ  کلُ‏ٌّ کذَّبَ الرُّسُلَ فحََقَّ وَعِید» 13

 ؛ «و «اصحاب الایکه» [قوم شعیب‏] و قوم تبّع (که در سرزمین یمن زندگى مى‏کردند)، هر یک از آنها فرستادگان الهى را تکذیب کردند و وعده عذاب درباره آنان تحقّق یافت

اینکه مى‏گوید: آنها «رسولان الهى» را تکذیب کردند، در حالى که هر یک از آنها فقط پیامبر خود را تکذیب نمودند، به خاطر آن است که فعلى که از مجموع آنها سر زد در حقیقت تکذیب همه انبیاء بود، هر چند هر کدام یک پیامبر را تکذیب کردند، یعنی اینکه که تکذیب یکى از پیامبران تکذیب بقیه نیز محسوب مى‏شود چرا که محتواى دعوت همه یکى است.

به هر حال این اقوام هم پیامبرانشان را تکذیب کردند، و هم مسأله توحید و معاد را، و سرانجام به سرنوشت دردناکى گرفتار شدند؛ بعضى گرفتار طوفان شدند، بعضى سیلاب، و بعضى دیگر صاعقه، و بعضى زلزله، و یا غیر آن و سرانجام میوه تلخ تکذیب را چشیدند.14

با این همه بخش عمده سرگذشت شاهان تبابعه یمن،(و پیروان آنها) از نظر تاریخى خالى از ابهام نیست و گاه به روایات ضد و نقیض در این زمینه برخورد مى‏کنیم، آنچه بیشتر در کتب اسلامى اعم از تفسیر و تاریخ و حدیث مطرح شده، پیرامون همان سلطانى است که قرآن در دو مورد به او اشاره کرده است. در حالیکه دربار? تعداد آنها و مدت حکومتشان، اطلاعات زیادی در دست نداریم.15

علاوه بر اینکه قرآن نیز تنها در این دو آیه اشاره ای کوتاه به این قوم و هلاک کردن آنها دارد و از بیان جزئیات، معیشت، خصوصیات و نوع عذاب آنها سخنی به میان نیاورده است.

 

 


نوشته شده در تاريخ دو شنبه 6 تير 1390برچسب:, توسط مرتضی خورشیدی

عارف جلیل، سید محمد علی عراقی کوهرودی می فرماید:
« سالی به زیارت ائمه عراق علیهم السلام مشرف شدم و ملا محمود عراقی(ره) را هم در نجف اشرف ملاقات نمودم. در همان سفر بعد از ورود به بعقوبه که در یک منزلی بغداد است با همراهان تصمیم گرفتیم که قبل از ورود به بغداد از راه علی آباد به سامرا رفته و پس از زیارت قبر عسکریین علیهما السلام به بغداد و کاظمین بازگردیدم؛ لذا یکی از اهالی بعقوبه را به عنوان راهنما گرفته، روانه سامرا شدیم.

وقتی از علی آباد و جزانیه گذشتیم، بین راه به نهری عریض و پر از آب رسیدیم. این نهر طوری بود که عبور از مسیر معمولی آن خیلی وقتها منجر به غرق می شد ولی به ناچار زوار وارد نهر شده عبور می کردند.
اتفاقاً یکی از زوار، زنی بود که بر قاطری سوار بود. در اثنای عبور پای قاطرش از معبر لغزید و شاید هم از مسیر خارج شد و توی گودالی که در آب بود، افتاد و در آب فرو رفت. زن هم به دنبال حیوان در نهر آب فرو رفت.
حیوان اگرچه توانست خود را با شنا کردن حفظ کند و از زیر آب بیرون بیاید؛ اما چون بارش زیاد و بعلاوه آب هم در بار و اثاثیه اش رفته بود و از طرفی جریان نهر تند و روان بود؛ لذا پاهایش بر زمین قرار نمی گرفت و نتوانست خود را نگه دارد و شدیداً مضطرب بود.
در این جا آن زن بیچاره، صدای خود را به استغاثه یا صاحب الزمان، یا صاحب الزمان بلند کرد؛ همان طوری که رسم زوار است.

با دیدن این حادثه، سوار حیوان خود شدم و با عجله داخل آب شدم که شاید بتوانم کاری انجام دهم. سایر زوار هم مشغول کار خود بودند و توجه و اعتنایی نداشتند. ناگاه شخصی را مشاهده کردم که جلوی من و عقب حیوان آن زن، روی آب حرکت می کند یعنی مثل این که بر زمین سخت راه می رفت به طوری که پاهای او در آب فرو نمی رفت  و بلکه به نظر می رسید که اثر رطوبتی هم از آب در پا و لباس و سایر اعضای ایشان نباشد. ایشان دست انداخت و زن و قاطر را گرفت و با سرعت از آب خارج کرد و آنها را کنار نهر گذاشت؛ به طوری که گویا آن زن جز آن که خود و مرکبش را کنار رودخانه دید، احساس چیز دیگری نکرد.

من هم بیشتر از آن که آن شخص را روی آب دیدم و به فریاد زن رسید و به سرعت او و حیوانش را با دراز کردن دست، در ساحل گذاشت، چیزی متوجه نشدم.
بعد از این واقعه هم حضرتش را ندیدم جز آن که در همان نگاه ایشان را با قامت معتدل و روی نورانی و بینی کشیده و سایر شمایل حضرت ولی عصر علیه السلام زیارت کردم و در آن حال، لااقل نود درصد اطمینان داشتم که حضرت هستند.

پس از مشاهده این موضوع، آن شمایل را در خاطر خود سپرده بودم و با یادآوری آن، خود را مسرور و خاطرم را تسلی می دادم تا آن که وارد نجف اشرف شدیم.
اتفاقاً روزی به زیارت امیرالمؤمنین علیه السلام مشرف و در حرم مطهر آن حضرت بودم. در بین زیارت چشمم به سمت بالای سر افتاد ناگاه همان شخص را در آن جا دیدم که ایستاده و مشغول سلام و یا دعا بود.
به طرف ایشان رفتم؛ اما ازدحام زوار مانع از آن شد که خود را سریعاً برسانم و گویا در اعضای خود هم یک سستی از حرکت و سرعت، احساس نمودم؛ به طوری که وقتی آن جا رسیدم، حضرتش را ندیدم. اطراف حرم و رواقها را گشتم؛ ولی اثری از آن سرور عالمیان نبود. ناامید و مأیوس برگشتم.

مرحوم ملا محمد تقی مجلسی(ره) می فرماید:
« در اوایل بلوغ در پی کسب رضایت الهی بودم و همیشه به خاطر یاد او ناآرام بودم؛ تا آن که بین خواب و بیداری حضرت صاحب الزمان علیه السلام را دیدم که در مسجد جامع قدیم اصفهان تشریف دارند.

به آن حضرت سلام کردم و خواستم پای مبارکشان را ببوسم؛ ولی نگذاشتند و رفتند. پس دست مبارک حضرت را بوسیدم و مشکلاتی که داشتم؛ از ایشان پرسیدم. یکی از آنها این بود که من در نماز وسوسه داشتم و همیشه با خود می گفتم اینها آن نمازی که از من خواسته اند، نیست لذا دائماً مشغول قضا کردن آنها بودم و به همین دلیل نماز شب خواندن برایم میسر نمی شد.

در این باره حکم را از استاد خود، شیخ بهایی(ره) پرسیدم. ایشان فرمود: یک نماز ظهر و عصر و مغرب را به قصد نماز شب بجا آور. من هم همین کار را می کردم. در این جا از حضرت حجت علیه السلام این موضوع را پرسیدم فرمودند:
« نماز شب بخوان و کار قبلی را ترک کن. »

مسائل دیگری هم پرسیدم که یادم نیست. آنگاه عرض کردم: مولای جان، برای من امکان ندارد که همیشه به حضورتان مشرف شوم؛ لذا تقاضا دارم کتابی که همیشه به آن عمل کنم، عطا بفرمایید.
فرمودند: کتابی به تو عطا کردم و آن را به مولا محمد تاج داده ام؛ برو و آن را از او بگیر.
من در همان عالم مکاشفه آن شخص را می شناختم.
از در مسجد، خارج شدم و به سمت دار بطیخ (محله ای است در اصفهان) رفتم وقتی به آن جا رسیدم مولا محمد تاج مرا دید و گفت: حضرت صاحب الأمر علیه السلام تو را فرستاده اند؟
گفتم: آری. او از بغل خود کتاب کهنه ای بیرون آورد؛ آن را باز کردم و بوسیدم و بر چشم خود گذاشتم و برگشتم و متوجه حضرت ولی عصر علیه السلام شدم. و در همین وقت به حال طبیعی برگشتم و دیدم کتاب در دست من نیست.
به خاطر از دست دادن کتاب، تا طلوع فجر مشغول تضرع و گریه و ناله بودم. بعد از نماز و تعقیب، به دلم افتاده بود که مولا محمد تاج، همان شیخ بهایی است و این که حضرت او را تاج نامیدند به خاطر معروفیت او در میان علما است؛ لذا به سراغ ایشان رفتم. وقتی به محل تدریس او رسیدم، دیدم مشغول مقابله صحیفه کامله (سجادیه) هستند.
ساعتی نشستم تا از کار مقابله فارغ شد. ظاهراً مشغول بحث و صحبت راجع به سند صحیفه سجادیه بودند؛ اما من متوجه این مطلب نبوده و گریه می کردم. نزد شیخ رفتم و خواب خود را به او گفتم و به خاطر از دست دادن کتاب گریه می کردم.

شیخ فرمود: به تو بشارت می دهم زیرا به علوم الهی و معارف یقینی خواهی رسید.
گرچه شیخ این مطلب را فرمود اما قلب من آرام نشد.
با حالت گریه و تفکر خارج شدم تا آن که به دلم افتاد به آن سمتی که در خواب دیده بودم، بروم. به آن جا رفتم وقتی به محله دار بطیخ که آن را در خواب دیده بودم، رسیدم، مرد صالحی را که اسمش آقا حسن تاج بود، دیدم همین که او را دیدم سلام کردم.
گفت: فلانی، کتابهای وقفی نزد من هست هر کس از طلاب که آنها را می گیرد به شروط وقف عمل نمی کند؛ ولی تو عمل می کنی. بیا و به این کتابها نگاهی بیانداز و هر کدام را احتیاج داری، بردار. با او به کتابخانه اش رفتم و اولین کتابی که ایشان به من داد، کتابی بود که در خواب دیده بودم؛ یعنی کتاب صحیفه سجادیه.
شروع به گریه و ناله کردم و گفتم: همین برای من کافی است و نمی دانم خواب را برای او گفتم یا نه. بعد از آن به نزد شیخ بهایی آمده و نسخه خودم را با نسخه ایشان تطبیق و مقابله کردم.
نسخه جناب شیخ مربوط به جدّ پدر او بود که ایشان از نسخه شهید اول و او هم از نسخه عمیدالرؤسا و ابن سکون برداشته بود. این دو بزرگوار صحیفه خود را با نسخه ابن ادریس بدون واسطه یا با یک واسطه اخذ کرده بودند و نسخه ای که حضرت صاحب الأمر علیه السلام به من عطا فرمودند، از خط شهید اول نوشته شده بود و حتی در مطالب حاشیه، کاملاً با هم موافقت داشتند.
بعد از مقابله و تطبیق نسخه خودم، مردم نزد من آمده و شروع به مقابله نمودند و به برکت حضرت حجت علیه السلام، صحیفه کامله (سجادیه) در شهرها مخصوصاً اصفهان مثل آفتاب ظاهر شد و در هر خانه ای از آن استفاده می شود، و خیلی از مردم صالح، و اهل دعا و حتی بسیاری از ایشان، مستجاب الدعوه شدند. و اینها همه آثار معجزاتی از حضرت صاحب الامر علیه السلام است و آنچه خدای متعال از برکات صحیفه سجادیه به من عنایت فرمود، نمی توانم به شمار آورم. »

 

 

کاتب و نسخه نویس کتاب شریف العبقری الحسان، جناب محمد علی حائری، می نویسد:
« هنگامی که مشغول نوشتن این کتاب بودم و تقریباً دو ثلث آن تمام شده بود، در ماه صفر خود و همسر و طفل یک ساله و مادر و برادرم یکباره به مرض حصبه (تیفوئید) مبتلا شدیم و در یک اتاق در بستر افتاده بودیم.
زنی سالخورده پرستار همه ما بود. حال من در نهایت سختی بود و نزدیک به مردن رسیدم. ابداً همّ و غمی در دنیا نداشتم جز آن که با خود می گفتم: دو ثلث این کتاب شریف را با زحمات زیادی نوشته ام حال که از دنیا می روم به امضا و اسم دیگری، تمام خواهد شد. تا این که یک روز در بحبوحه مرض و نهایت ضعف و بیهوشی که همه از ادامه حیات من قطع امید کرده بودند، توسلی قلبی به ساحت مقدس فریادرس حقیقی، حضرت ولی عصر و ناموس دهر ارواحنا فداه نمودم و در همان حال مرض و شدت، عرض کردم: آقا جان! ای امام زمان، راضی نشوید که زحمات نوشتن این کتاب به اسم و امضای دیگری تمام شود.

در همان لحظه ناگاه دیدم همان طوری که مرا رو به قبله خوابانده بودند، از آن دری که به حیاط خانه باز می شود و از آن جا تا کف حیاط، خیلی عمیق است و راه پله ندارد، نیم تنه سید بزرگواری که چند سال قبل در مسجد گوهرشاد امامت جماعت داشتند، ظاهر شد؛ نظر مشفقانه ای به من نمودند و با سر مبارک اشاره ای به راست و چپ فرمودند مثل اشخاصی که با اشاره از حال یکدیگر می پرسند؛ یعنی حالت چطور است؟
من از جواب دادن عاجز بودم؛ فقط دو دست خود را به این طرف و آن طرف خود باز کردم؛ یعنی همین طور که می بینید. نه ایشان حرفی زدند و نه بنده توانستم چیزی بگویم. آنگاه سر مبارک خود را دو سه مرتبه حرکت دادند و با اشاره سه بار فرمودند: خوب می شوی.

فوراً برخاستم و نشستم اما کسی را ندیدم. از آن روز به بعد، کم کم کسالت خود و خانواده و والده و بردارم برطرف شد و بحمدلله موفق به نوشتن بقیه این کتاب گردیدم. »

 

شیخ حر عاملی(ره) فرمود:
« ده ساله بودم و به مرض سختی مبتلا شدم، به طوری که دوستان و آشنایان جمع شده و گریه می کردند و آماده عزادرای برای من شدند. آنها یقین داشتند که همان شب خواهم مرد.
همان شب در عالم بین خواب و بیداری (مکاشفه) پیامبر و دوازده امام علیهم السلام را زیارت کردم. بر ایشان سلام کردم و با یک یک آنها مصافحه نمودم. بین من و امام صادق علیه السلام سخنی گذشت، که در ذهنم نماند، جز آن که حضرت در حق من دعا کردند.
بعد بر حضرت صاحب الزمان علیه السلام سلام کردم و با ایشان مصافحه نمودم و گریستم و عرضه داشتم: مولای من، می ترسم که در این مرض بمیرم و اهداف علمی و عملی خود را بدست نیاورده باشم.
فرمودند: نترس؛ زیرا تو در این مرض نخواهی مرد؛ بلکه خداوند متعال تو را شفا می دهد و عمری طولانی خواهی داشت.

آنگاه قدحی را که در دست مبارکشان بود به دست من دادند. از آن آشامیدم و در همان لحظه شفا یافتم و مرض، کاملاً از من رفع شد و در بستر خود نشستم. خانواده و بستگان از این حالت من تعجب کردند! اما آنها را تا چند روز به آنچه دیده بودم، اطلاع ندادم. »

شیخ محمد صالح بار فروشی می فرماید:
« در سال 1325، در بارفروش مازندران (بابل فعلی) نزدیک طلوع فجر رو به قبله و به هیئت محتضر خوابیده بودم. وقتی از خواب بیدار شدم چشمم می دید و گوشم می شنید و ادراکات قلبی ام کاملاً فعال بودند؛ ولی هنوز بدنم خواب بود و نمی توانستم هیچ حرکتی داشته باشم. صحبت کردن هم برایم امکان نداشت.

در همان وقت دیدم قوسی از یک نور ضعیف بر تمام بدنم از سر پنجه پا به عرض دو وجب یا بیشتر سایه انداخته است و گویا تمام ذرات آن چشم هستند و با تمامی آنها اطراف را می توانستم ببینم. با خود فکر می کردم که این قوس نوری چیست و از کجا آمده است؟ و می خواهد چه کاری انجام دهد و به کجا برود؟ خیلی دوست داشتم که آن را بگیرم؛ اما هر چه خواستم حرکت کنم، اصلاً ممکن نبود.

تا چند لحظه به همین حالت بودم که ناگهان دیدم از دیوار قبله حیاط، که روبه روی ایوانی بود که من در آن خوابیده بودم، حضرت بقیة الله ارواحنا فداه ظاهر شدند و در این که ایشان آن حضرت هستند هیچ شکی نداشتم. مثل آن که حضرت را می شناختم و می شناسم.
ایشان عمامه سیاهی؛ مانند عمامه های ایرانی که ژولیده هستند، بر سر، و قبای سفید تابستانی به تن کرده بودند. یقه قبا باز بود و سینه مبارک نمودار و هیچ مویی در آن دیده نمی شد. عبای نازک سیاهی از جنس شالهای عبایی بر دوش انداخته بودند. شباهت زیادی به سیدی هندی، به نام سید صاحب، که سالها در کربلا با من رفیق و مأنوس بود، داشتند.

حضرت مثل همان سید سبزه فام، مایل به زردی بودند در عین حال اصلاً شک نداشتم که ایشان بقیة الله علیه السلام هستند. در این جا متوجه نبودم که چرا از در خانه وارد نشده اند و چطور از دیوار سمت قبله بدون آن که بشکافد آمده اند؟

آن حضرت به آهستگی به طرف من تشریف آوردند و نزدیک بدنم ایستادند و دست خود را به طرف من دراز کردند و فرمودند: بیعت کن.

من با کمال شوق تلاش کردم برخیزم و بیعت کنم؛ اما بدنم به همان حالت اولیه بود یعنی هیچ تکانی نمی خورد؛ ولی بالاخره از شدت تقلایی که داشتم، بدنم به حرکت آمد و بیدار شدم و در همین لحظه دستم دراز شد و به دست مبارک آن حضرت رسید؛ به طوری که هنوز لذت تماس دستم را با دست ایشان در خود احساس می کنم.

در همان لحظه ای که دستم به دست حضرت رسید، قوس نور فوراً به بدنم برگشت، در حالی که تمام این حرکات و تقلا ها در یک لحظه انجام شده بود؛ اما دیگر کسی را ندیدم و آن جناب از نظرم ناپدید شد و متوجه شدم که قوس نور، روح خودم بوده است که هنوز کاملاً به بدن برنگشته بود. »

 

 

 

احمد بن محمد بن علی علوی حسینی مصری می گوید:
« حاکم مصر نزد احمد بن طولون، از من سعایت (بدگویی) کرده بود؛ لذا همّ و غم شدیدی مرا در خود گرفت؛ به طوری که بر جان خود می ترسیدم. به همین جهت به قصد بیت الله الحرام از مصر خارج شدم و از آن جا به عراق رفته وارد کربلا شدم و به قبر مطهر حضرت سیدالشهداء علیه السلام پناه آوردم و از حضرتش امان طلبیدم و تا پانزده روز در آن مکان شریف بودم و دعا و زاری می نمودم.

تا آن که یک وقت در میان خواب و بیداری ناگاه مولای خود حضرت صاحب الزمان و ولیّ الرحمن علیه السلام را زیارت کردم. فرمودند:
امام حسین علیه السلام به تو می فرمایند: فرزند من، آیا از فلان کس ترسیده ای؟
عرض کردم: آری؛ چون قصد کشتن مرا دارد و به همین جهت به مولای خود پناه آورده ام تا از او شکایت کنم.
حضرت فرمودند: چرا خدا را به دعایی که پیامبران در شداید و فشارها خوانده و نجات یافته اند، نخوانده ای؟
عرض کردم: آن دعا کدام است؟
فرمودند: شب جمعه غسل کن و نماز شب بخوان و سجده شکر انجام بده. بعد این دعا را در حالی که بر سر زانو و سر انگشتان پاها نشسته ای، بخوان.
و خود حضرت آن دعا را برایم خواندند و پنج شب متوالی این کار را انجام می دادند تا از حفظ شدم. شب ششم شب جمعه بود و دیگر تشریف نیاوردند. من برخاستم و غسل نمودم و تغییر لباس دادم بعد نماز شب را به جای آورده و سجده شکر کردم. سپس بر سر زانو و انگشتان پا نشسته دعا را خواندم.

شب شنبه آن حضرت را در خواب دیدم؛ فرمودند:
دعایت مستجاب شد و دشمنت بعد از آن که دعا را خواندی پیش روی کسی که نزد او سعایت کرده بود (احمد بن طولون) به هلاکت رسید.

احمد بن علوی مصری می گوید: صبح امام حسین علیه السلام را وداع گفته به سوی مصر روانه شدم. وقتی به اردن رسیدم مردی از همسایگان مصری خود را دیدم، که از اهل ایمان و شیعه بود. او به من خبر داد که احمد بن طولون دشمن تو را دستگیر کرد و دستور داد سرش را از پشت گردن بریدند و بدن او را به نیل انداختند و این جریان در شب جمعه اتفاق افتاد.

بعد از تحقیق، معلوم شد این کار مقارن تمام شدن دعای من بوده است؛ همان گونه که مولایم به من خبرش را داده بودند.
سید بن طاووس(ره) این قضیه را با سند دیگر و اندک اختلافی نقل کرده است که: احمد بن علوی مصری می گوید:
« در بازگشت، به مصر وقتی به یکی از منازل رسیدم ناگاه قاصدی از طرف اولاد خودم را دیدم. آن قاصد به همراه خود نامه ای به این مضمون داشت: آن مردی که از او فرار کردی، عده ای را به میهمانی دعوت کرد و برایشان سفره ای مهیا نمود.

میهمانان بعد از صرف غذا متفرق شدند و او هم شب خوابید در حالی که غلامانش در همان مکان حضور داشتند. صبحگاهان از وی هیچ صدا و اثری احساس نشد. لحاف را از صورتش برداشتند اما با کمال تعجب مشاهده کردند که سرش از قفا بریده و خونش جاری است. »

 

 

 

در این فصل  قضایای کسانی را می خوانید که در عالم رویا به حضور مقدس حضرت بقیة الله(عج) رسیده اند و خوابشان توأم با معجزه یا امثال آن بوده است و همین موجب اعتماد بر آن رویا شده است .

1. رويای مولف كتاب عبقری الحسان

آنچه برای آیت الله نهاوندی مولف کتاب العبقری الحسان اتفاق افتاده، این است که ایشان حاجتی داشتند؛ لذا در حرم عسکریین(ع) مشغول دعا و تضرّع میشوند. شب آن حضرت را در خواب می بیند که ایشان را نوازش فرمودند و وعده استجابت دادند. بعد هم به زودی آنچه را خواسته بود و حضرت در خواب وعده داده بودند، به او مرحمت فرمودند.

 

2. گناه مانع اجابت دعا

شخصی از مبارکه اصفهان می گفت:
« من حاجتی داشتم که بارها از خدا روا شدن آن را خواسته بودم. شب چهارشنبه ای آمدم مسجد جمکران خیلی تضرع و التجا به حضرت کردم، شب جمعه در مبارکه در عالم خواب دیدم مشرف به مسجد جمکرانم، درب کفشداری حضرت آیت الله العظمی گلپایگانی ایستاده بودند، فرمودند: من نایب بر حق حضرت حجت بن الحسن هستم و تو به خاطر آن گناهی که انجام دادی دعایت مستجاب نمی شود.

من در عالم رویا خیلی محزون شدم. آقا چون این حالت مرا دیدند، دست در جیب مبارک برده و مبلغ 20 هزار تومان به من دادند و فرمودند: من در رابطه با حاجت شما به حضرت عرض می کنم.
فردای آن روز ساعت 10 صبح حاجت من برآورده شد با اینکه سالها بود دعا می کردم و تا آن وقت به اجابت نرسیده بود. »

 

3. مقام حاج شیخ عبدالکریم حائری مؤسس حوزه

حجة الاسلام  سید باقر گلپایگانی از قول پدرشان آیت الله گلپایگانی فرمود:
« در اوائل بی حجابی هر کدام از علما برای مبارزه با آن نظری داشتند. من بسیار ناراحت و اینکه وظیفه چیست، راهی ندیدم جز اینکه توسل به حضرت ولی عصر ارواحنا فداه پیدا کنم و استمداد از آن حضرت بنمایم، عرض کردم یا بن الحسن وظیفه مرا معین نمائید
شب در عالم رؤیا دیدم تابلو بسیار بزرگی با خطی درشت و خوانا نوشته:
« فاذا ظهر علیکم الفتن فعلیکم بشیخ عبدالکریم. »

از خواب بیدار شدم مرحوم حاج شیخ عبدالکریم رسیده و خوابم را گفتم و ایشان فرمود: باید کمر را بست تا از هر راه ممکن اقدام نماییم. »

4. مقام آیت الله سید جمال گلپایگانی(ره)

حجت الاسلام ملبوبی، صاحب کتاب الوقایع و الحوادث، خوابی را که خود از مرحوم آیت الله سید محمد هاشمی گلپایگانی شنیده اند، چنین مرقوم فرمودند:

«مرحوم حجت الاسلام  سید محمد گلپایگانی فرزند آیت الله سید جمال گلپایگانی فرمود:
پس از فوت مرحوم پدرم شبی در خواب دیدم حضورشان مشرف و ایشان در اطاق مفروش به زیلو و فاقد اثاث نشسته اند.
گفتم: پدر! اگر خبری نیست ما هم بدنبال کارمان برویم؛ وضع طلبگی در گذشته و حال، همین است که به چشم می خورد.
فرمود: پسر حرف مزن؛ هم اکنون ولی امر ـ عجل الله فرجه الشریف ـ تشریف می آورند.
آنگاه پدرم از جا برخاست. متوجه محبوب کل عالم، تشریف آوردند؛ پس از عرض سلام و جواب، حضرت، قبل از اینکه من حرفی بزنم فرمودند:
« سید محمد، مقام پدرت این حجره محقر نیست؛ بلکه مقامش آنجاست. »

بر اثر اشاره دست حضرت نگاه کردم قصری با شکوه، ساختمانی با عظمت که لایدرک و لایوصف است، دیدم و خوشحال گردیدم. عرض کردم:
یابن رسول الله آیا وقت ظهور موفورالسرور رسیده است تا دیدگان همه به جمال و حضور و ظهورتان روشن شود؟ فرمودند:
« لم تبق من العلامات الا المحتومات و ربّما ( او فربما علی تردید منی ) اوقعت فی مدة قلیلة فعلیکم بدعاء الفرج:
از علائم ظهور فقط علامات حتمی مانده است و شاید آنها نیز در مدتی کوتاه به وقوع به پیوندند و برای فرج دعا کنید. »

« اللهم عجل فرج مولانا بحق محمد و آله الطاهرین ». 28/4/1407 هجری قمری

 

5. مرثیه حضرت سید الشهداء توسط محتشم کاشانی

محتشم پسری داشت که از دنیا رفت.
او چند بیت در رثای وی گفت. شبی حضرت رسول اکرم ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ را در خواب دید که فرمودند:
« تو برای فرزند خود مرثیه می گویی، اما برای فرزند من مرثیه نمی گویی؟»

می گوید: بیدار شدم ولی چون در این رشته کار نکرده بودم سررشته پیدا نکردم چگونه وارد مرثیه فرزند گرامی آن حضرت شوم.
شب دیگر در خواب مورد عتاب حضرتش گردیدم که فرمود:
چرا در مصیبت فرزندم مرثیه نگفتی؟

عرض کردم: چون تاکنون در این وادی قدم نزده ام، لهذا راه ورود برای خود پیدا نکردم. فرمود بگو:
« باز این چه شورش است که در خلق عالم ».

بیدار شدم همان مصراع را مطلع قرار دادم و آنچه که می بایست سرودم، تا رسیدم به این مصراع، که گفتم:
« هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال ».

در اینجا ماندم که چگونه این مصراع را به آخر برسانم که به مقام الوهیت جسارتی نکرده باشم. شب حضرت ولی عصر ـ ارواحنا فداه ـ را در خواب دیدم فرمودند:
چرا مرثیه خود را به اتمام نمی رسانی؟

عرض کردم: در این مصرع به بن بست رسیده ام نمی توانم رد شوم فرمود بگو:
« او در دل است هیچ دلی نیست بی ملال ».

بیدار شدم. این مصرع را ضمیمه آن مصرع نموده و بیت را به آخر رسانیدم ».

 

 

6. عملت را عملِ امام زمان قرار بده!

آیت الله سید محمد باقر ابطحی اصفهانی فرمودند:
« شبی در عالم رؤیا دیدم فضای مابین قم و مسجد جمکران گویا تمام چمن زار است و دارای درختهای سبز که مهتاب بر آن می تابید و نهرهای آب در آن جریان داشت. درختی را دیدم که دارای شاخه های بسیار جذاب و سرسبز و صدای روح بخشی از میان آن به گوش می رسید که به ذهنم خطور کرد، صدای حضرت داود ـ علیه السلام ـ است.
در وسط آن درخت، جایگاهی بود که در آنجا آقایی نشسته و به نظرم آمد که این آقا حضرت بقیة الله الاعظم امام زمان ـ علیه السلام ـ است.
صحبتی را به میان آوردم که از ذکر آن معذورم، زیرا اشاره به عهد و پیمانی بود و سپس عرض کردم: چه کنم که به شما قرب پیدا کنم؟ به زبان فارسی فرمود:
« عملت را عمل امام زمان قرار بده. »

من به خاطرم این معنی رسید، یعنی، آنچه را به ذهنت می آید اگر امام زمان بود، عمل می کرد، تو هم همان را عمل کن. به عربی به حضرت عرض کردم:
و هو الامل. یعنی: این آرزوی من است.

گفتم: چه کنم که در این امر موفق باشم؟ به عربی جواب فرمود:
الاخلاص فی العمل.
از خواب بیدار شدم، چراغ خاموش بود، قلم و دفتر حاضر کردم و آن دو جمله سؤال و جواب را نوشتم.
فردا درباره این دو جمله سؤال و جواب، فکر کردم به نظرم آمد: در جمله اول، حقیقت تشیع که پیروی از امام به حق باشد نهفته و در جمله دوم، راه موفقیت را که همان توحید ذاتی و عملی باشد یافتم، این دو جمله توصیه حضرت بود که برای من و همگان عبرت است ».

7. دانسته شد که من امامم؟

مرحوم ملا محمود عراقی(ره) می فرماید:
« سال 1273، که سال سوم مجاورتم در نجف اشرف بود، شبی در خواب دیدم که از در قبله صحن مطهر وارد شدم و ازدحام زیادی در آن جا بود. از شخصی پرسیدم: علت این اجتماع چیست؟
گفت: مگر نمی دانید که حضرت صاحب الامر عجل الله تعالی فرجه الشریف ظهور فرموده اند و الان در صحن تشریف دارند و مردم با ایشان بیعت می کنند؟

با شنیدن این مطلب متحیر شدم که اگر بروم و بیعت کنم شاید آن حضرت نباشند و بیعت را باطل کرده باشم و اگر این کار را نکنم شاید ایشان خود حضرت باشند، که در اینصورت بیعت با حق ترک شده است.

با خود گفتم می روم و با او اظهار بیعت کرده، دست خود را به سویش دراز می کنم اگر امام است، که می داند من در امامت او شک دارم؛ لذا دست خود را کشیده و بیعت مرا قبول نخواهد کرد آن وقت خواهم فهمید که ایشان امام هستند و بیعت خواهم کرد.
اگر امام نباشند، از قلب من خبر نداشته و دست خود را برای پذیرفتن بیعت به طرف من دراز می کنند و معلوم می شود که امام نیستند و با ایشان بیعت نمی کنم و دست خود را می کشم.
این علامت را پیش خود قرار دادم و وارد صحن شدم و جمال بی مثال آن حضرت را زیارت کردم و یقین نمودم که این شخص، خود حضرت می باشند و از قلب خود غفلت کرده، دست خود را برای بیعت دراز نمودم.
آن بزرگوار وقتی این کار مرا دیدند، دست مبارک خود را کشیدند. من از ملاحظه این عمل امام علیه السلام خجل و پریشان شدم و چون حضرت این حالت را دیدند، تبسم نموده و فرمودند:
« دانسته شد که من امامم ؟  »
و سپس دست مبارک را دراز کردند و به بیعت اشاره نمودند. در این لحظه من به یاد مطلب قلبی خود افتاده، خوشحال شدم و بیعت نمودم و از شدت شوق، مشغول دور زدن به گرد وجود منور و مطهر ایشان شدم.

ناگاه یکی از آشنایان متدین، از دور ظاهر شد. صدایش کردم که حضرت ولی عصر ارواحنا فداه ظهور فرموده اند. تا این جمله را شنید آمد و بدون تأمل با آن بزرگوار بیعت کرد و دور حضرتش می گشت. در این اثنا بود که از خواب بیدار شدم.

خواب دومی که دیدم، به فاصله چند سال پس از آن واقعه و در همان مکان مقدس (نجف اشرف) بود. این خواب را بعد از آن که مدتی در عاقبت کار خود زیاد به فکر فرو می رفتم، مشاهده کردم؛ چون می دیدم بسیاری از گذشتگان و جوانترها و معاصرین، اوایل عمر خود، در زمره اَخیار بوده اند؛ ولی بعدها اعتقادتشان فاسد و با همان عقاید فاسد از دنیا رفته اند.

این اندیشه و خیال، به طوری قوت گرفت که باعث تشویش و اضطراب خاطرم گردید. تا آن که شبی در عالم رؤیا، دیدم حضرت ولی عصر علیه السلام در مسجد هندی ( از مساجد معتبر نجف اشرف ) تشریف دارند و در انتهای مسجد ایستاده اند.

جمعیت، حضرت را احاطه کرده و من نزدیک در ایستاده بودم و منتظر بودم که هنگام خروج، به محضرشان شرفیاب شوم.
ناگاه آن بزرگوار به قصد بیرون رفتن، تشریف آوردند وقتی به من نزدیک شدند خودم را بر پاهای مبارک آن بزرگوار انداختم و گریان شدم و عرضه داشتم:
فدایت شوم عاقبت کار من چطور خواهد شد؟

آن حضرت دست مبارک را دراز کرده و با عطوفت و مرحمت دست مرا گرفتند و از خاک برداشتند و بعد با تبسم و ملاطفت فرمودند: بی تو نمی روم.

من در همان عالم رؤیا فهمیدم که منظور حضرت آن است که بدون تو وارد بهشت نمی شوم. تا این بشارت را شنیدم، از نهایت شادی بیدار شدم و دیگر از افکار سابق آسوده خاطر گردیدم. »

8. خبر دادن از زمان رحلت

شیخ حر عاملی می فرماید:
« روز عیدی در روستای مشغرا ( از مناطقی که آن مرحوم در آن جا سکونت داشته اند) در مجلسی که از طلاب و صلحا تشکیل شده بود، نشسته بودیم. من به آن جمع گفتم: ای کاش می دانستیم که در عید آینده، کدام یک از ما زنده و کدام یک از دنیا رفته است.
مردی که نامش شیخ محمد و همدرس ما بود، گفت: من می دانم که تا عید دیگر زنده ام و همچنین عید بعد از آن و حتی عید بعد و تا بیست و شش سال دیگر در دنیا هستم. و معلوم بود که در این گفته سخت قاطع است و مزاح نمی کند.

به او گفتم: مگر علم غیب می دانی؟
گفت: نه؛ ولی زمانی مرض سختی داشتم و می ترسیدم که در حالی که هنوز هیچ عمل صالح و زاد و توشه ای برنداشته ام، بمیرم. در عالم رؤیا حضرت بقیة الله ارواحنا فداه را زیارت کردم، ایشان فرمودند:
« نترس؛ خدای متعال تو را از این مرض شفا می دهد و تا بیست و شش سال دیگر زندگی خواهی کرد. »
آنگاه جامی که در دست مبارکشان بود به من عطا فرمودند. آن را نوشیدم و مرضم رفع شد و شفا پیدا کردم و یقین دارم که این رؤیا، رؤیای شیطانی نیست.

شیخ حر عاملی می گوید: وقتی این سخن را از شیخ محمد شنیدم تاریخ آن را که سال 1049 بود، یادداشت کردم و مدتی گذشت. در سال 1072، به مشهد مقدس هجرت کردم. وقتی سال آخر از بیست و شش سال شد، به دلم افتاد که مدت مقرر گذشته است؛ لذا به تاریخ رجوع و آن را حساب کردم دیدم که از آن زمان ( روز عیدی که در مجلس نشسته بودیم ) بیست و شش سال می گذرد. با خود گفتم این مرد باید از دنیا رفته باشد.
حدود یکی دو ماه گذشت که از طرف برادرم نامه ای رسید؛ چون او در همان مناطق قبل از هجرت من بود. در آن نامه نوشته بود که شیخ محمد در همان سال وفات کرده است. »

 

9. راه توسل به معصومین علیهم السلام

ابوالوفاء شیرازی می گوید:
« در زندان ابوعلی الیاس، با وضع سختی اسیر بودم و برایم معلوم شد که او قصد کشتن مرا دارد؛ لذا شکایت را نزد خداوند تبارک و تعالی بردم و مولای خود ابی محمد علی بن الحسین، زین العابدین علیه السلام را شفیع قرار دادم.

در این بین به خواب رفتم. در عالم رؤیا رسول خدا (ص) را زیارت کردم. حضرت فرمودند:
نه به من و نه به دخترم و نه به دو پسرم ( امام حسن و امام حسین علیهما السلام ) برای مادیات متوسل نشو؛ بلکه برای آخرت و انچه از فضل خدای تعالی امیدواری، به ما متوسل شو.
و اما ابوالحسن (امیرالمؤمنین)، برادرم، او انتقام تو را از کسی که به تو ظلم نموده می گیرد.

عرض کردم: یا رسول الله، آیا مگر به فاطمه علیها السلام ظلم نکردند؛ ولی ایشان صبر کرد؟ و میراث شما را غصب کردند؛ اما صبر نمود؟ پس چطور انتقام مرا از کسی که ظلم نموده، می گیرد؟
حضرت از روی تعجب نظری به من کردند و فرمودند:
این موضوع عهدی بود که من با او بسته بودم و فرمانی بود که من به او داده بودم و برای او کاری جز بپا داشتن آن پیمان جایز نبود. او هم حق را ادا کرد. و وای بر کسی که متعرض دوستان و شیعیان ما شود. ( زیرا امیرالمؤمنین علیه السلام انتقام او را می گیرد.)
اما علی بن الحسین، برای نجات از سلاطین و شر شیاطین.
و محمد بن علی و جعفر بن محمد، برای آخرت، { به روایتی آنچه از طاعت خداوند و رضوان او بخواهی }
اما موسی بن جعفر، عافیت را به وسیله او بخواه.
و اما علی بن موسی، برای نجات. { به روایتی نازل شدن رزق }
اما علی بن محمد، برای قضای نوافل و نیکی برادران دینی و آنچه از طاعت خداوند عزوجل بخواهی.
و حسن بن علی، برای آخرت.
و اما الحجة، هرگاه شمشیر به محل ذبح تو رسید ـ حضرت با دست به سوی گلوی خود اشاره فرمودند ـ به او استغاثه کن؛ به درستی که او درمی یابد و فریادرس و پناه است برای هر کس که استغاثه کند و بگوید:
« یا مولای یا صاحب الزمان انا مغیث بک. »

همان لحظه دیدم شخصی از آسمان فرود آمد که سوار بر اسب است و در دست خنجری از نور داشت.
عرض کردم: مولای من شر آن که مرا اذیت می کند، رفع کن.
فرمود: کار تو را انجام دادم.
صبح شد، الیاس مرا خواست و گفت: به چه کسی استغاثه کردی؟
گفتم: به آنکسی که فریادرس درماندگان است. »

10. یار و یاور ظالمین نباشید!

شیخ عبدالحسین حویزاوی فرمود:
« بیست و پنج سال قبل، رئیس شهرداری نجف اشرف مردی به نام میرزا احمد که کاروانسرای مصلی، متعلق به اوست، بود. او مرد متدین خوبی بود و به اجبار شهردارش کرده بودند.
شبی در عالم رؤیا دیدم، در محلی دو تخت گذاشته اند و در وسط، سجاده ای پهن کرده اند و ناموس دهر، حضرت بقیة الله علیه السلام، روی سجاده تشریف دارند و همان مرد متدین (رئیس شهرداری) نزد آن سرور حاضر است. حضرت با تندی به او فرمودند:
چرا داخل شغل حکومتی شدی و اسم خود را در زمره آنها محسوب داشتی؟

در آن بین حضرت فرمایشی فرمودند: ولی آن مرد فرمایش حضرت را نفهمید من خواستم گفته ایشان را به او بفهمانم؛ لذا گفتم: حضرت حجت علیه السلام می فرمایند:
« و لا ترکنوا الی الذین ظلموا فتمسّکم النّار:
ظالمین را یار و یاور خود قرار ندهید زیرا به دوزخ و جهنم دچار میشوید. سوره هود 113 . »

حضرت روی مبارک به من نمود و فرمود: پس تو چرا آنها را مدح می کنی؟
عرض کردم: تقیه می کنم.
حضرت دست مبارک را بر دهان خویش گرفته و تبسم کنان سه مرتبه فرمودند:
تقیه، تقیه، تقیه.
به عنوان رد و انکار بر من؛ یعنی چنین نیست و از روی خوف و تقیه نیست که آنها را مدح می کنی. دوباره متوجه رئیس شهرداری شدند و فرمودند:
هفت روز بیشتر از عمر تو باقی نمانده است.
فردا برو و مهر حکومتی را رد کن.

روز بعد اول صبح از خانه بیرون آمدم و در فکر خواب خود بودم. دیدم بعضی به یکدیگر می گویند: خبر داری چه شد؟ رئیس شهرداری نزد حکومت رفته و استعفا داده و کلیدها را به آنان تسلیم نموده است. من تعجب کردم!

روز بعد میرزا احمد مریض شد و حالش دگرگون گردید. با خود گفتم بروم و او را عیادت کنم.
وقتی وارد خانه اش شدم، دیدم حالش خوب نیست و از هوش رفته است. نزد او نشستم؛ چون به هوش آمد، چشم باز کرد و هنگامی که نظرش به من افتاد، گفت: ها یا شیخ انت چنت حاضر؛ یعنی ای شیخ تو هم در آن جا حاضر بودی.

و دست مرا گرفته، با کمال ضعف و زاری گفت: تو در آن مجلس بودی و آنچه آن جا بود دیدی و شنیدی.
من خواستم به او آرامش و دلداری بدهم گفتم: بلی و ان شاء الله تعالی تو خوب می شوی.
گفت: چه می گویی؟ مطلب از همان قرار است و من رفتنی هستم.
اهل مجلس و حضار هیچ کس متوجه نشد که ما چه می گوییم؛ بلکه خیال کردند سابقه ای با هم داریم که چندی قبل جایی بوده ایم و مطلبی واقع شده است.
به هر حال مرض میرزا احمد کم کم شدیدتر شد تا سر وعده بعد از هفت روز رحلت کرد و از دنیا رفت. »

 

11. کر شدن مرد سنی!

آقا محمد، شمعدار حرم عسکریین علیهما السلام در سامرا می گوید:
« مردی از اهل سنت سامرا، به نام مصطفی الحمود در لباس خدام حرم بود و شغلی جز آزردن زوار و گرفتن اموال آنها به هر حیله و مکری نداشت و اکثر اوقات در سرداب مقدس بود و پشت پنجره ناصر عباسی، حاضر می شد.

او بیشتر زیارات را از حفظ داشت و هر کس وارد آن مکان شریف می شد و شروع به زیارت می کرد، او را از حالت زیارت و حضور قلب می انداخت و پیوسته خواننده را متوجه غلطهایی که معمولاً افراد در زیارات و ادعیه دارند، می کرد و با این کار باعث از بین رفتن حضور قلبشان می شد.

شبی در عالم رؤیا حضرت حجت علیه السلام را دید که به او می فرمایند:
« تا کی زوار مرا اذیت می کنی و نمی گذاری زیارت بخوانند؟ تو چه کار داری که در این مسائل دخالت می کنی؟ آنها و آنچه را که می گویند، به حال خود واگذار. »

در این جا آن خبیث از خواب بیدار شد؛ اما هر دو گوشش را خداوند کر نموده بود و پس از آن دیگر چیزی نمی شنید و زوار آسوده شدند و به همین حالت بود تا به اَسلاف خویش پیوست. »

 

12. دردناکترین مصیبتِ حضرت حجت(ع)!

 

حاج ملا سلطان علی روضه خوان تبریزی که از جمله عباد و زهاد بود، نقل کرد:
« در عالم رؤیا به حضور حضرت بقیة الله ارواحنا فداه مشرف شدم و خدمت ایشان عرض کردم: مولای من، آنچه در زیارت ناحیه مقدسه ذکر شده است که می فرمایید: فلأ ندبنک صباحاً و مساءً و لأ بکین علیک بدل الدموع دماً، صحیح است؟
فرمودند:
بلی صحیح است.
عرض کردم: آن مصیبتی که در آن بجای اشک خون گریه می کنید، کدام است؟ آیا مصیبت حضرت علی اکبر است؟
فرمودند: نه، اگر علی اکبر زنده بود، در این مصیبت او هم خون گریه می کرد.
گفتم: آیا مصیبت حضرت عباس است؟
فرمود: نه؛ بلکه اگر حضرت عباس علیه السلام در حیات بود، او هم در این مصیبت خون گریه می کرد.
عرض کردم: لابد مصیبت حضرت سید الشهداء علیه السلام است.
فرمود: نه، حضرت سید الشهداء علیه السلام هم اگر در حیات بود، در این مصیبت، خون گریه می کرد.
عرض کردم: پس این کدام مصیبت است که من نمی دانم؟
فرمودند: آن مصیبت، مصیبت اسیری حضرت زینب علیها السلام است. »

 

13. اطاعت از فرامین حضرت ظرفیت می خواهد!

آقا محمد باقر بهبهانی فرمودند:
« اوایلی که به کربلای معلی وارد شدم، روی منبر مردم را موعظه می کردم. روزی حدیث شریفی که در کتاب خرائج راوندی نقل شده است لابلای صحبت ها بر زبانم جاری شد مضمون حدیث این است که زیاد نگویید چرا حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف ظهور نمی کنند چون شما طاقت معاشرت با ایشان را ندارید؛ زیرا لباس حضرت خشن و درشت و خوراک ایشان نان جو است و بعد هم گفتم از الطاف الهی نسبت به ما، غیبت حضرت صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف است؛ زیرا ما طاقت اطاعت ایشان را نداریم.

اهل مجلس به یکدیگر نگاهی کرده و شروع به نجوا کردند و می گفتند:
این مرد راضی نیست که آن حضرت ظهور کند، تا مبادا ریاست از دستش برود. و بحدی زمزمه در بین مردم افتاد که من ترسیدم؛ لذا با سرعت از منبر فرود آمده به خانه رفتم و در را بستم.

بعد از ساعتی درب خانه را زدند. پشت در آمدم و گفتم: کیستی؟
گفت: فلانی که سجاده بردار تو هستم، در را گشودم، او سجاده را از همان جا به حیاط خانه پرت کرد و گفت: ای مرتد، سجاده ات را بردار؛ در این مدت بی خود به تو اقتدا کردیم و عبادات خود را باطل انجام دادیم.

من سجاده را برداشتم او هم رفت و از ترسی که داشتم در را محکم بستم و متحیر نشستم. پاسی از شب گذشت ناگاه صدای در منزل بلند شد.
من با وحشت هر چه تمامتر پشت در رفتم و گفتم: کیستی؟ دیدم همان سجاده بردار است که با معذرت خواهی و اظهار عجز و بیچارگی آمده است و مرا قسمهای غلیظ می دهد که در را باز کنم؛ اما من از ترس در را باز نمی کردم.

آن قدر قسم خورد و اظهار عجز نمود، که به راستی و صداقتش یقین کردم، و در را گشودم ناگاه خود را بر پاهای من انداخت و آنها را می بوسید. به او گفتم: ای مسلمان، آن سجاده آوردن و مرتد گفتن تو به من چه بود و این پا بوسیدنت چه؟

گفت: مرا سرزنش نکن. وقتی از نزد شما رفتم و نماز مغرب و عشا را بجا آوردم و خوابیدم، در عالم رؤیا دیدم که حضرت صاحب الزمان علیه السلام ظهور فرموده اند. خدمت ایشان مشرف شدم. حضرت به من فرمودند:
« فلانی عبای تو از اموال فلان شخص است و تو ندانسته آن را از دیگری گرفته ای حال باید آن را به صاحبش بدهی. »

من هم عبا را به صاحب اصلی اش دادم. سپس فرمودند:
« قبایت نیز مربوط به فلان شخص است و تو آن را از دیگری خریده ای باید این را هم به صاحب اولش برگردانی. »

همچنین تا تمام لباسهایم را دستور دادند که به مردم بدهم بعد نوبت به خانه و ظروف و فرشها و چهارپایان و زمینها و سایر چیزها رسید و برای هر یک مالکی معین کرده و به او رد نمودند. سپس فرمودند:
« همسری که داری خواهر رضاعی تو است و تو ندانسته با او ازدواج کرده ای باید او را هم به خانواده اش رد کنی. »

این کار را هم کردم. من پسری به نام علی دارم ناگاه در آن اثنا همان جا پیدا شد و همین که نظر حضرت بر او افتاد فرمودند:
« این پسر هم از این زن متولد شده است؛ لذا فرزندِ حرام است. این شمشیر را بردار و گردنش را بزن. »

در این جا من غضبناک شدم و گفتم: به خدا قسم که تو سید نیستی و از ذریه پیغمبر نمی باشی چه رسد به این که صاحب الزمان باشی. همین که این سخن را گفتم از خواب بیدار شدم و فهمیدم که ما طاقت اطاعت و فرمان برداری از آن حضرت را نداریم و صدق فرمایش جنابعالی بر من معلوم شد و از عمل خود نادم و از گفته خود پشیمانم. مرا عفو بفرمایید. »

14. زن سنی و شفای چشم

سید محمد سعید افندی خطیب می گوید:
« زنی از اهل سنت به نام ملکه، که همسرش شخصی به نام ملا امین بود و این شخص در مکتبخانه حمیدی واقع در نجف اشرف معاون بود، شب سه شنبه دوم ربیع الاول سال 1317 به سردرد شدیدی مبتلا شد و صبح هم نور از دو چشمش رفت و نابینا گردید به طوری که هیچ چیز را نمی دید.

مرا از این جریان مطلع کردند. به شوهرش ملا امین گفتم: شبانه او را به حرم حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام ببر و آن حضرت را نزد خداوند شفیع قرار بده؛ شاید به برکت ایشان به این زن شفا کرامت فرمایند.

آن شب که شب چهارشنبه بود، به خاطر شدت دردی که زن در سر خود احساس می کرد، تعلل نمودند و به حرم مطهر نرفتند؛ ولی درد چشم قدری تخفیف پیدا کرده؛ و آن زن به هر صورتی بود خواب رفته بود. در عالم رؤیا دید که خود و شوهرش ملاامین با زنی دیگر به نام زینب در حال تشرف به حرم حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام هستند.

در بین راه گویا مسجد بزرگی را دیده بود که مملو از جمعیت است. برای تماشا کردن داخل آن مسجد شدند. یک نفر از آن جمعیت صدا زد:
یا ملکه، نترس؛ ان شاء الله هر دو چشم تو شفا می یابد.
ملکه می گوید: گفتم: تو کیستی؟ آن بزرگوار فرمود:
منم مهدی.

زن در حالی که خوشحال و مسرور بود، از خواب بیدار شد و صبح (روز چهارشنبه سوم ماه) با زنهای زیادی از نجف اشرف خارج و وارد مقام حضرت مهدی علیه السلام در وادی السلام شدند.
ملکه به تنهایی داخل محراب آن مقام شریف شد و شروع به تضرع و زاری نمود. پس از گریه زیاد، حالت غشوه ای به او دست داد. در آن حال مشاهده کرد دو مرد جلیل، که یکی از آنها بزرگتر از دیگری و جلو بود و یکی کوچکتر و در پشت سر قرار داشت، حضور دارند.

آن مرد بزرگتر به ملکه فرمود: نترس و به خود وحشت راه مده.
ملکه گفت: تو کیستی؟
فرمود:
« منم علی بن ابیطالب و این مردی که پشت سر من است، فرزندم مهدی است. »

بعد آن مرد بزرگتر به زنی که آن جا ایستاده بود، دستور داد و فرمود:
« ای خدیجه، برخیز و دست خود را بر چشمهای این ضعیفه بکش. »

آن زن برخواست و بر چشمهای ملکه دست کشید و او هم در این هنگام، از حالت غشوه به خود آمد و دید که چشمهایش از اول نورانی و بینا تر شده اند.
زنهایی که با او بودند، بالای سر او جمع شدند و صدای خود را به صلوات بلند نمودند به طوری که اکثر اهل نجف اشرف صدای آنها را از وادی السلام می شنیدند.
از جمله افرادی که صدای آنها را می شنید، ناقل قضیه است.

ایشان می گوید: الان حدود چهارده سال است که از آن قضیه می گذرد؛ ولی صدای آنها هنوز گوشهایم را پر کرده است.
با همین کیفیت ملکه را وارد نجف نمودند و به حرم حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام بردند و چشمهای آن زن بهتر از اول شد. »

 

15. تشرّف در خواب و بیداری

میرزا محمد رازی می فرمود:
« من بسیار مشتاق زیارت حضرت بقیة الله ارواحنا فداه بودم و همیشه با خود می گفتم که اگر من هم جزو شیعیان آن حضرت بودم، حتماً به شرف ملاقات ایشان در خواب یا بیداری می رسیدم.

پس لابد شایسته آن نیستم و در من کوتاهی هست و از این موضوع زیاد ترس و اضطراب داشتم. تا آن که موفق به زیارت امام هشتم حضرت رضا علیه السلام گردیدم و پس از زیارت به نجف اشرف برگشتم و چند روزی گذشت.

شبی در خواب دیدم که شخصی به من گفت: امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف به نجف تشریف آورده اند، پرسیدم: کجا هستند؟
گفت: در مسجد هندی. ( از مساجد معتبر نجف اشرف )
همین که این خبر را شنیدم مسرور شدم و با سرعت و عجله تمام به قصد زیا

.: Weblog Themes By Pichak :.


ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 85
بازدید کل : 1712
تعداد مطالب : 52
تعداد نظرات : 16
تعداد آنلاین : 1



امارگیر حرفه ای سایت



تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی : پیچک